معلّم و امیر
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود.
در روزگاران گذشته، امیر زاده ای معلّمی داشت که به او درس می داد؛ ولی نه مانند دیگران. او از سر دلسوزی گاه چنان عصبانی می شد که امیرزاده را با چوب می زد.
امیرزاده روزی با خودش گفت: «زمانی که بزرگ شوم. این معلّم را سخت تنبیه می کنم. همان طور که امروز مرا با چوب می زند. او را خواهم زد.»
وقتی بزرگ شد. شبی ناگهان دوران کودکی در یادش زنده شد و با خود گفت: «فردا نوبت من است.»
فردای آن روز، غلامی را خواست و به او گفت: «همین حالا به باغ برو و یک تکّه چوب از درخت به بشکن و برای من بیاور.»
غلام دیگری را خواست و به او گفت: «برو معلّم مرا بیاور.»
غلام دوم نزد معلّم رفت و گفت: «امیر گفته که نزد او بروی.»
معلّم هوشیار پرسید: «امیر دیگر چه گفت؟»
غلام گفت؟ «یکی دیگر را هم فرستاد تا از باغ یک شاخه از درخت به بشکند.»
معلّم گفت: «تو بر. من هم خیلی زود به نزد امیر می آیم.»
معلّم به دکان میوه فروشی رفت سکّه ای داد و یک میوه به خرید. میوه را در آستین پنهان کرد و خود را نزد امیر رساند. امیر که بر تخت نشسته بود. با دیدن معلّم گفت: «خوش آمدی؛ چون بعد از سال ها، مرا به روزهای کودکی بردی.»
معلّم گفت: «بسیار خرسندم که تو را برومند و بزرگ می بینم.»
امیر یکی از شاخه های به را از غلام گرفت و آن را در دست تکان داد.
معلّم آرام او را نگاه می کرد. امیر همان طور که چوب را تکان می داد. گفت: «ای بزرگ! در باره این چوب چه می دانی؟»
معلّم لبخندی زد و میوه به را از آستین بیرون آورد و گفت: «از ارزش این چوب. همین بس که اگر نبود. این میوه به این شیرینی به دنیا نیامده بود.»
منظور معلّم این بود که اگر تو را تنبیه نمی کردم. امروز این چنین بزرگ و سربلند نمی شدی. امیر از این سخن شرمنده شد و از تخت پایین آمد. معلّم را در آغوش گرفت و از او پوزش خواست.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:روزی بود و روزی نبود